قباد و شیرین بچه ندارند و مدام دعوا می کنند که چه کسی مشکل دارد و نمی تواند بچه دار شود. بزرگ آقا که از دست آنها خسته شده و به وارثی نیاز دارد، تصمیم می گیرد برای دامادش زن بگیرد تا ببیند مشکل از کیست. و برای خود وارثی بجا بگذارد. یک شب که پدر شهرزاده نزد بزرگ آقا می رود و شکایت می کند که فرهاد با وجود اینکه پسر دوست قدیمی اش است، نمی خواهد با دخترش ازدواج کند و...
هنوز نظری ثبت نشده است.
اولین نفری باشید که نظر خود را ثبت میکند.